روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی
را
در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا
کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او
انداخت
فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و
بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و
اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را
ترک کرد
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که
کلاه مرد
کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او،
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را
نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی
او
نوشته شده بود:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه میبینی؟
مرد گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه میبینی؟
مرد گفت: فقط خودم را میبینم.
استادم گفت: اکنون دیگران را نمیتوانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمیبینی.
خوب فکر کن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه رادوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آنگاه خواهی دانست که: