مرد نابینا...

 روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی  

 را  

 

در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم  لطفا  

 

کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او  

 

انداخت  

 

فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و  

 

بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و  

 

اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را  

  

ترک  کرد

   

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که  

 

کلاه  مرد

  

 

کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او،  

 

خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را  

 

نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:  

 

چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری  

 

نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

 مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی  

 

او  

 

نوشته شده بود:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

 

عشق یعنی دوست داشتن دیگران

روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟


استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟

مرد گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می‌بینی؟


مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم.

استادم گفت: اکنون دیگران را نمی‌توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی.


خوب فکر کن!


وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.


اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و  همه رادوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .


آن‌گاه خواهی دانست که:


" عشق یعنی دوست داشتن دیگران "